درباره وبلاگ


سلام به همه دوستان این وبلاگ و درجهت شناساندن هرچه بهترایل سربرزملکشاهی درست کردم به این امیدکه مقدمه ای باشه برای برداشتن گامهای بزرگترومحرکی بشه واسه همه دوستداران اقوام مختلف به خصوص ملت کرد که بادرست کردن سایت وبلاگ یاهرچیزیکه توانشودارن مانع ازبین رفتن سنن,زبان,پوشش و...بشن کم و کسریی دیدین به بزرگیتون ببخشین هنوز درآغازراهیم به امید سربلندی وپیروزیتان
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 217
بازدید کل : 40192
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

شروع کد ساعت -->
/top_mid.gif">

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 217
بازدید کل : 40192
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1

ملکشاهی
ژیانه م ژیانم بئ تو ژانه




مم و زین4



سوار گفت: 'بسيار خوب، حال از همين تپه که بگذرى به جزيره وبوتان ويران شده مى‌رسي. قبل از رسيدن به جزيره وبوتان، سر راهتان يک چشمه طلا و يک چشمه نقره هست، خودتان را در آن چشمه فرو بريد، مطلا خواهيد شد. اما کار بسيار بدى کرديد که گفتى راهم را نزديک کن پس خداحافظ!...' از نظر غيب شد.

آنها راه را گرفته تا به چشمه‌هاى طلا و نقره رسيدند. در آنجا مم در چشمهٔ زرين شنا کرد و مطلا شد و بنگين مى‌خواست در چشمهٔ نقره شنا کند و خود را خيس کند. اما مم امر کرد که بايد او نيز خود را مطلا سازد و در چشمهٔ زرين رود. بنگين گفت: 'ارباب، بايد فرق داشته باشيم. شايسته نيست من خود را در چشمهٔ طلائى خيس کنم، من خود را در چشمهٔ نقره‌ تر مى‌کنم و سيمين مى‌شوم' . پس از طلائى و سيمين شدن، سوار بر اسبان خود شده و به راه افتادند، تا به رودخانه‌اى رسيدند که فاصلهٔ چندانى با جزيره نداشت. ديدند زنى لب رودخانه مشغول شستن چيزى است.

مم گفت: 'بنگين آن گارز، دلدادهٔ من است' . بنگين گفت: 'ارباب همچون چيزى امکان ندارد. دلدار شما خود چرا به گازرى مى‌آيد؟' مم گفت: 'باور کن خودش است' . بنگين گفت: 'ارباب به‌خاطر خدا حرفى نزن آبرومان مى‌رود، معشوقه شما چرا به شستشو مى‌آيد؟' مم گفت: 'باور نداري، حالا صدايش مى‌زنم' . و فرياد برداشت و گفت: 'آهاى گازرچي! به من بگو بر سر قول و قرار خود مانده‌اي؟ من شاهزاده مم هستم، راه چندين سال را پيموده‌ام و به اينجا آمده‌ام' .

آن زن که ملک‌ريحان نام داشت و خواهر بکر شيطان بود گفت: 'آهاى شاهزاده مم! شاهزاده مم عزيز! من دلدار شما نيستم، دلدار شما بر تخت جواهربند نشسته و اطراف او را با گلابِ گل‌هاى سوسن و ريحان و بيبون آب‌پاشى کرده‌اند. اما تو را به خدا شاهزاده مم، اگر به آرزوى دل خود رسيدي، مرا نيز براى رفيقت بگير، هزار چون بکر شيطان فدايت باد' .

مم گفت: 'قسم به خداوند متعال، هرگاه من به آرزوى خود برسم، ملک‌ريحان، شما را نيز براى رفيقم بنگين خواستگارى خواهم کرد' .

مم سپس از ملک‌ريحان پرسيد و گفت: 'اى خاتون! ما در اين شهر غريبيم، به منزل چه کسى برويم؟' ملک‌ريحان گفت: 'اى مم، اگر دنبال پلو و گوشت هستى به منزل قره‌تاجدين بگ برو، اگر دنبال مقاصد دنيائى هستى به منزل بکر برو، بکر برادر من است. خوب گوش‌هايت را واکن حتماً به منزل بکر برو، نکند به منزل قره‌تاجدين بگ بروي' . گفت: 'بسيار خوب به منزل بکر خواهم رفت' .

پس از گفتگو، مم و بنگين به راه افتادند و وارد شهر شدند، يک‌سر به منزل بکر رفته و جلوِ خانهٔ او از اسب پياده شدند.

به بکر خبر دادند و گفتند: 'دو مهمان غريبه داريد، معلوم است انسان‌هاى ثروتمندى هستند، حتى تازى‌ها و توله‌هاى شکاريشان هم زرين مى‌باشند، خيلى هم زيبا و خوش‌قد و رعنا هستند' . بکر که اين را شنيد، غير از مقدار پولى که داشت، پانصد تومان هم قرض گرفت و برنج و روغن و قند و بزغاله و چيزهاى ديگرى از اين قبيل خريد و حمالى را صدا زد و گفت اينها را به منزل ما ببر. بکر اين خريدها را انجام داد، مدتى از نماز عصر گذشت، با عجله خود را به منزل رسانيد. مم که خيلى خسته شده بود به بنگين گفت: 'خدا مى‌داند، اگر هزار تا مقصود و مرادم به اين سگ پدر حاصل شود، مهمانش نخواهم شد، او مرا هيچ مى‌داند، خسته شدم از بس جلو خانه‌اش ايستادم!' بکر که تازه از راه رسيده بود، اين حرف‌ها را شنيد و گفت: 'اى شاهزاده مم، شرمنده‌ام که دير رسيدم مرا ببخشيد' .

مم گفت: 'اگر دنيا و عالم خراب شوند، من برنمى‌گردم و مهمان شما نخواهم شد' .

بکر گفت: 'شاهزاده خواهش مى‌کنم، هر چه ثروت و دارائى داشتم براى شما خرج کرده‌ام. بيا مرد خدا باش و برگرد' .

مم گفت: 'به هيچ وجه امکان ندارد برگردم و مهمان شما شوم' .

بکر عصبانى شد و گفت: 'خيلى خوب، خدا مى‌داند چنان لعنت کنم که پشيمان شوي، حال برنگرد' . مم رفت و بکر پيش پيره‌زنى رفت و گفت: 'مادر بيا اين چهار ليره را بگير کارت دارم' . بعد گفت: 'مادر برو جلو منزل قره‌تاجدين بايست؛ هرگاه شاهزاده مم آمد و خواست خلعت و انعامت دهد، بگو خدا مرا از دو ديده کور نمايد، مگر خبر ندارى که امروز شش هفت روزى است که خاتو زين جذامى شده، اين را بگو ديگر کارى نداشته باش' .

عرض به سعادت شما عزيزان کنم، موقعى که کاکه مم مى‌خواست به منزل قره‌تاجدين برود، جمعيت زيادى دورش را گرفته بودند. او نيز با هر دو دست زر و جواهرات به‌طرف آنها پرتاب تا به پير‌زن رسيد. پيرزن شانه او را گرفت، مم گفت: 'مادر، دامنت را بگير تا هر چه مى‌خواهى برايت بريزم' . پيرزن گفت: 'قربانت گردم شاهزاده از اينها زياد دارم، خدا نور دو ديده‌ام را بگيرد. براى جوانى شما دلم مى‌سوزد، از کجا اين همه راه آمده‌ايد به‌خاطر خاتو زين، در حالى که امروز هفت روز است که او مبتلا به جذام شده است' .

شاهزاده مم که اين را شنيد، بدنش تير کشيد و بى‌حس شد اما هر طورى بود خود را سرپا نگه داشت و وارد منزل شد. شب فرا رسيد، پلو و گوشت به حدى زياد بود که هيچ‌کس به آن توجهى نداشت، موقع شام خوردن قره‌تاجدين گفت: 'اى شاهزاده مم، فردا ناهار مهمان اميرزين‌الدين هستي' . مم گفت: 'بسيار خوب، مبارک است' . فردا ظهر براى ناهار خوردن به منزل اميرزين‌دين رفتند. موقع ناهار خوردن امير گفت: 'اى شاهزاده مم، خواهرم خاتو زين را پيشکش شما مى‌کنم' .

مم گفت: 'خيلى خوب قبولش کردم و به خودت برمى‌گردانم' . اميرزين‌دين باز هم گفت: 'اى شاهزاده مم، من خواهرم خاتو زين را تقديم شما مى‌کنم' .

مم گفت: 'بسيار خوب، قبولش مى‌کنم و به خودتان برمى‌گردانم' . مدتى گذشت، باز هم اميرزين‌دين گفت: 'شاهزاده مم، خواهرم را پيشکش شما مى‌کنم' . شاهزاده مم گفت: 'قبولش کردم و به خودت برگردانيدم' .

باز هم مدتى گذشت و اميرزين‌دين گفت: 'اى شاهزاده مم، رسم و قاعدهٔ مردان چنين است که هر چه بخواهند پيشکش کنند، بايد سه دفعه آن را بر زبان آوردند. من نيز براى آخرين بار خواهرم را تقديم شما مى‌کنم' . شاهزداه مم گفت: 'اى امير، شما يک جذامى به من مى‌دهيد، من جذامى را مى‌خواهم چه کار؟'

اميرزين‌دين خيلى ناراحت شد و گفت: 'قسم به قول مردان، اگر شهر جزيره وبوتان در زير سم سواران ويران شود، من خواهرم را به تو هرگز نخواهم داد!'

بلي، آنان مدتى نشستند و تخته نرد کردند و صحبت نمودند، تا آنکه خسته شدند. قره‌تاجدين‌بگ با مم و بنگين به منزل خودش مراجعه کردند.

ميرزين‌دين نيز به اندرون رفت و از پله‌ها رفت و پيش خاتو زين رفت و سلام کرد و گفت: 'اى خاتو زين، شما مى‌گفتى حاضر نيستى به هر کسى شوهر کني، من سه دفعه شما را به شاهزاده مم پيشکش کردم؛ او قبول نکرد و در آخر گفت که تو جذامى‌اى بيش نيستي' .

گفت: 'اى برادر، حتماً مردم چنين چيزى به او گفته‌اند، نبايد به حرف مردم زياد اعتنا کرد' . امير گفت: ' به هر حال من شرط کرده‌ام، اگر شهر جزيره وبوتان در زير سم سواران نيز ويران شود تو را به او نخواهم داد' .

فردا موقع ناهار، خاتو زين موهايش را آرايش کرد و لباس نو پوشيد و پشت‌بام رفت و درست رو به پنجره‌ٔ خانهٔ قره‌تاجدين‌بگ نشست. مم که از دور او را ديد، چيزى نمانده بود که از همان جا بپرد و او در آغوش بگيرد. پس از صرف ناهار گفتند، بعداظهر به شکار خواهيم رفت. مم که هى به خاتو زين چشم دوخته بود و حتى نتوانسته بود ناهار نيز بخورد گفت: 'اى برادران من، مريضم، امروز صبر کنيد تا فردا کمى بهتر شوم و فردا خواهم آمد' . قره‌تاجدين‌بگ گفت: 'نخير، ما امروز به شکار مى‌رويم اما عيبى ندارد، شما فردا بيا. چون قرار است که اميرزين‌دين هم بيايد' .

برگرفته از سایتvista.ir



1 / 5 / 1391برچسب:متل,افسانه کردی, مم و زین, :: 8:6 ::  نويسنده : سه یفووری

صفحه قبل 1 صفحه بعد